```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    بچه ها یه سوال:

    شما اگر حس کنید حال یک آدمِ نزدیک بهتون خیلی روبراه نیست(از لحاظ روحی) ولی خب، خودش هیچی از اون حال بهتون نگه، میرید پیگیر میشید که بفهمید مشکل چیه؟ یا این مدلی هستید که اعتقاد دارید اگر خودش بخواد میاد و درجریانتون میذاره؟

    و اصلا جدا از مدلی که خودتون رفتار میکنید در این مورد، به نظرتون کدومش درسته؟

    ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 18:39

    امروز وقت مشاوره داشتم....یه مدت آنلاین تراپی میشدم....ولی تصمیم گرفتم روان درمانگرم رو عوض کنم و خب حضوری تراپی بشم...با یه مرکزی آشنا شدم که خیلی تعریفشو شنیدم قبلا....خلاصه که مراحلشو طی کردم و امروز اولین روزم بود....حالا من دقیقا امروز تصمیم گرفتم دیگه از ماشین استفاده نکنم و با مترو و BRT برم....آقا این مسیر انقدر به من دووووور بود....و بدتر اینکه تو شلووووع ترین تایم هم باید میرفتم....و همه جا پر از آدم و ماشین بود...تو مترو داشتم خفه میشدم....دهنم سرویس شد....BRT که اصلا نگم براتون....گیییر کردیم تو ترافیک وحشتناک....مورچه ای حرکت میکرد....خیلی عصبی شدم و استرس داشتم که دیر برسم....واقعا دلم نمیخواست مخصوصا تو اولین جلسه بی نظم باشم....ولی خداروشکر ۱ دقیقه دیر کردم فقط....همینم دهنم سرویس شدا....برای اینکه به قرار ساعت ۷ ام برسم، از ساعت ۵ زدم بیرون....۲ ساعت کامل تو مترو و BRT بودم....ولی خب.... ۱ ساعت خیلی خیلی مفید و خوبی داشتم....خیلی با روان درمانگرم خوب ارتباط گرفتم و خیلی بعد تموم شدن این جلسه حس خوبی داشتم....عاقا موسس این مرکزی که میرم، یه پسر جوون و خوشتیپه...چون تو اینستاگرام پیجشون رو فالو میکنم، چهرشو میشناختم...وقتی رسیدم اونجا، پایین وایستاده بودم منتظر آسانسور...یهو دیدم اونم اومد..‌پشمام ریخت یه لحظه که دیدمش.‌‌..چون شنیده بوم خیلی کم میاد و اکثر وقتا هم ایران نیست....خلاصه که باهمدیگه با آسانسور رفتیم بالا و خب مقصدمون هم یکی بود دیگه ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 18:39

    یکی از پسرای اکیپمون ۴ ساله با یکی دوسته و تصمیم گرفته تا دو سال دیگه از دواج کنه...و خب برای اینکه دستش تو جیب خودش باشه و بتونه یه پس اندازی برا خودش جمع کنه، داره میره سرکار. ولی حقوقی که بهش میدن، به نسبت ساعت کاری بالاش و مسافت زیاد از محل کار تا جایی که داره توش زندگی میکنه، خیلی کمه واقعا...چند روز پیش با بچه خرخون حرفش بود...داشت میگف چرا داره یه همچین کاری میکنه....کاری که توش این همه سگ دو میزنی و آخرش در حد وقت و انرژی که گذاشتی حقوق نمیگیری، به چه درد میخوره....من هیچ وقت اینکارو نمیکنم...بهش گفتم درسته حقوقش کمه...ولی تو که نمیتونی جای اون نظر بدی...هرکی با توجه به شرایط خودش انتخاب میکنه چیکار کنه.....تو نمیخوای ازدواج کنی...اون ولی داره به آیندش فکر میکنه و خب الان یکی از هدف های مهمش ازدواج کردنه....گفت آخه الان وقت ازدواج کردنه؟ اصلا چرا آدم باید انقدر احمق باشه که بخواد ازدواج کنه....مگه مغز خر خورده میخواد خودشو بندازه تو دردسر...این همه اعصاب خردی....این همه مشکلات اقتصادی و....تو پرانتز اینو بگم که بچه خرخون به شدت مخالف ازدواجه....نه برای سن خاصی...کلا اعتقاد داره که نباید ازدواج کرد....و خب..از دید من خیلی خیلی افراطیه تو این قضیه‌‌‌‌‌‌‌...بهش گفتم تو میتونی تا آخر عمرت مجرد بمونی....ولی این حق رو نداری که جای بقیه فکر کنی و تصمیم بگیری....تو طرز تفکرت این مدلیه و دلیل نمیشه بقیه هم مثل تو باشن.‌..من خودم با "ازدواج" مشکلی ندارم....ولی به شدت با ازدواج تو سن پایین مخالفم... و به نظرم اون سنش هنوز به عنوان یک پسر، مناسب نیست برای ازدواج....و الان خیلی زوده برای ورود پیدا کردن به خیلی از مسائل....ولی این نظر منه...نه نظر اون....اون نظرش و هدفش به ازدواج ک ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 18:39

    سجاد افشاریان تو اجرای تئاتر نابغست.....من سال هاست که میشناسمش...سال هاست که وقتی میرم تئاترشو ببینم، از اول تا آخرش میخکوب میشم و هیچ چیز به جز صحنه ی روبروم برام اهمیت نداره....تئاتر یک علاقه ی کهنست برای من....از وقتی یادم میاد دلم میخواسته بازیگر تئاتر بشم و خب برعکسش هیچ وقت دلم نخواسته بازیگر سینما و تلویزیون باشم‌...ولی خب....تقدیر منو هیچ وقت به سمتی نبرد که برم دنبال این علاقه....ولی هر وقت که اجرای سجاد افشاریان رو میبینم، اون علاقهه دوباره زنده میشه و هی قلقلکم میده....بگذریم....بک تو بلک رو خیلی دوست داشتم...خیلی زیاد ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 29 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 19:00

    یه مدته که به اجبار با یک نفر زیاد در ارتباطم....و این آدم به شدت داره تاثیرات بد روی روحیات من میذاره...چرا؟من خودم مدتیه از لحاظ روحی بسیار بسیااار اوضاع بهم ریخته ای دارم...و تحمل آدم هایی که به این جریان دامن میزنن رو ابدا ندارم....و این آدم... هر صبح که از خواب بیدار میشه شروع میکنه به غُر زدن...همیشهههه یه چیزی داره که راجبش غر بزنه....هیچ وقت از زندگی راضی نیست...یه بار از درس و دانشگاه خسته شده...یه بار دلش برای خانوادش تنگ شده....یه بار با پارتنرش دعواش شده....یه بار از دست بچه ها عصبانیه....و همیشه کسی که باید غُرهاشو بشنوه کیه؟من....از آدمایی که دائما غُر میزنن و توانایی وایستادن پای تصمیماتی که خودشون برای زندگیشون گرفتن رو ندارن، خوشم نمیاد....کاشکی میشد یه مدت نبینمش....واقعا رابطه ی ما باید با همون فلسفه ی دوری و دوستی ادامه داشته باشه.....خیلی خسته شدم....ولی مجبورم باهاش کنار بیام....چاره ای ندارم... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 27 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 19:00

    بعد سمینارم، قرار شد کلا موضوعی که قراره روش کار کنم عوض بشه.‌‌ینی چی؟ ینی از صفرِ صفر همه چیز رو شروع کنم....تازه بشینم موضوع انتخاب کنم...و مقاله بخونم و به نوآوری برسم و....از هفته ی اول مرداد شروع کردم...درحالی که اکثر بچه ها رفته بودن شهراشون و استراحت میکردن، من هر هفته بین شمال و تهران در رفت و آمد بودم که استادمو ببینم و راجب کارم باهم حرف بزنیم...از هفته ی اول مرداد تا همین یک هفته ی پیش، هردفعههههه هرکاری میکردم استادم میگفت نه....و خیلی وقت ها منطقی نبود این نه گفتن ها....دفعه ی آخر، وقتی از پیشش برگشتم نشستم کلی گریه کردم....خیلییی خسته شده بودم...خیلیییی....چون همه ی تابستون رو تو استرس کارام بودم و تهشم هیچی نشد....وسط گریه کردن، دیدم استادم داره بهم زنگ میزنه...گوشیو برداشتم....گفت در مورد موضوعی که انتخاب کردی، یه چیزی به ذهنم رسید که میتونه پروژت رو قشنگ تر کنه ولی اگه خوب کار کنی، میتونی مقاله ی خوبی ازش در بیاری.‌‌.‌..کی میتونی بیای پیشم؟گفتم تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم....گوشیو که قطع کردم داشتم فکر میکردم این چشمای پف کرده رو چطوری جمعش کنم حالا....چون من وقتی گریه میکنم، حتی اگه یه قطره اشک از چشمام بیاد پایین، صورتم قرمز میشه و چشمام پف میکنه...منی که تقریبا هیچ وقت آرایش نمیکردم، شروع کردم خط چشم کشیدن و ریمل زدنو این چیزا که یکم عادی تر کنم چشمامو ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 31 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 19:00